🎭 داستان کوتاه: چیزهایی هست که نمیدانی
شهریور ۴, ۱۳۹۷ در ۴:۲۳ ب.ظ توسط بیتا نباتی

<<چیزهایی هست که نمیدانی>>
نوشتهی: علی سلطانی
💢بخش دوم
■ … خوب میدانستم او هم درگیر همین حس مبهم است.
میدانستم چون وقتی گُلسر نارنجی رنگش را زیر میز جا گذاشت دیگر سراغش را نگرفت، همان گُلسری که شده بود بزرگترین راز زندگیام و لابهلای لباسهایم پنهانش کرده بودم و هر شب وقتی چراغ اتاق را خاموش میکردم با چراغ قوه میرفتم سر میز لباسهایم و سیر نگاهش میکردم.
▪یک اتفاقهایی داشت بینمان رخ میداد اما به روی خودمان نمیآوردیم، بارها خواستم از لرز دست و دلم به هنگام خواندن نوشته هایش بگویم اما نمیتوانستم و این رابطهی شیرین و پنهانی و مبهم همانگونه ادامه داشت.
▪ایام امتحانات میان ترم دوم دخترها بود و از هفتهی بعدش هم قرار بود امتحانات ما آغاز شود و به همین دلیل کمی رابطهمان ضعیفتر از قبل شده بود.
من مامور سالن بودم و معمولا ده دقیقه پس از به صدا در آمدن زنگ آخر مدرسه، بعد از اینکه مطمئن میشدم هیچ کس در سالن نیست از ساختمان خارج میشدم.
▪یک روز وقتی همه رفتند و سالن خالی شد ایستاده بودم و به نیمکت خودم که فردا قرار بود او روی این نیمکت بنشیند نگاه میکردم، غرق نگاه به کسی بودم که روی میز ننشسته بود، در همین احوال زمان از دستم خارج شد و کمی دیرتر از روزهای قبل از ساختمان مدرسه خارج شدم و دیدم درب حیاط مدرسه بسته شده است.
▪هر چه صدا زدم از مستخدم مدرسه خبری نبود، مجبور شدم نزدیک خانهاش که کُنج حیاط مدرسه بود بروم، نزدیک خانهاش که شدم، در سطل آشغالی که گوشهی دیوار بود و زیاد مورد استفاده قرار نمیگرفت تعدادی برگهی امتحانی چاپ شده به چشمام خورد، نزدیک سطل آشغال رفتم و از روی سربرگها فهمیدم برای کلاس سوم راهنمایی دخترانه است، همان پایه که شیفت صبح کلاس ما بودند.
▪خبر داشتم که دستگاه چاپ مدرسه خراب است و دو سری اول را بد چاپ میکند و از سری سوم چاپاش درست میشود، برگهها مشکل چاپی داشت اما تا حدود زیادی قابل خواندن بود.
مستخدم بیچاره هم هر بعدازظهر پس از نظافت دفتر مدرسه این برگههایی که برای امتحان بود و بد چاپ شده بودند و مورد استفاده نبودند را در این سطل آشغال میریخت و شب همراه باقی آشغالها از مدرسه بیرون میبرد.
▪دست بردم در سطل آشغال و آن برگهی امتحانی که برای سوم راهنمایی بود را برداشتم و در کیفم پنهان کردم.
تاریخ امتحان روی برگه برای پس فردا بود.
سراسیمه برگشتم به داخل سالن و برگه را لوله کردم و به همراه یک نوشته که بفهمد قضیه از چه قرار است، برایش زیر میز گذاشتم و دور از چشم مستخدم مدرسه از دیوار پشتی پریدم بیرون و رفتم.
▪تمام شب به این فکر میکردم که فردا با دیدن برگهی امتحان میان ترم ریاضی چه حالی میشود و خندهاش که تا به حال ندیده بودم را در ذهنم مجسم میکردم و از خندهاش، خندهام میگرفت.
▪فردا ظهر وقتی رفتم مدرسه زیر میزم برگهای گذاشته بود با یک متن بلند بالا و کلمه به کلمه قربان صدقهام رفته بود و در آخر برگه هم یک نقاشی کشیده بود که در آن دختربچهای روی پنجهی پا ایستاده بود و چشمهایش را بسته بود و پسربچهای خجالتی که لُپهایش گل انداخته بود را میبوسید.
▪قند در دلم آب شد و از شدت دل ضعفه پلکهایم روی هم افتادند، اما چه فایده که او از این احوال من خبری نداشت.
دیگر تمام آن یک هفته که ایام امتحاناتشان بود کارم این بود که بعد از زنگ آخر قایمکی میرفتم و از سطل آشغال برگهی امتحانی که برای روز آینده بود را کِش میرفتم و زیر میز میگذاشتم تا فردا حرفهای جدید و قربان صدقههای جدید برایم بنویسد، همهی اینها به علاوهی آن نقاشی بوسه که تکرار میشد.
▪بعد از گذشت این چند روز و حرفهایی که مدام دلم را میبرد دیگر طاقتم طاق شده بود، دلم میخواست از نزدیک ببینماش، دلم میخواست صدایش را بشنوم، دلم میخواست نامش را صدا کنم، تمام آن شعرهای نیما را که ابتدای کتابها مینوشت در یک دفترچه نوشته بودم و هر شب میخواندم، دلم میخواست دستش را بگیرم و با هم قدم بزنیم و درست وقتی محو نگاه کردن به قدمهایش کنار قدمهایم هستم، تمام آن شعرهای نیما را برایم بخواند.
▪دلم میخواست بگویم در تمام این مدت چه حالی بودم.
تصمیمام را گرفتم و نامهای نوشتم و تمام حرفهای دلم را برایش گفتم.
▫️<ادامه دارد>