🎭 داستان کوتاه <<نویسنده یا بادمجون فروش>>؟!
آذر ۶, ۱۳۹۷ در ۸:۵۲ ق.ظ توسط بیتا نباتی

نویسنده یا بادمجون فروش ؟!
■ اون روزها من یک جوان خجالتی بودم که سرم همیشه توی کتاب و مطالعه بود.
همهی دورو بَریهام، حتی خانوادهام از اینکه من خیلی منزوی و اهل مطالعه بودم، نگران بودند.
◽️مادرم که یک زن ساده و بیسواد بود اعتقاد داشت که من رو باید ببرند پیش جن گیر محله که به آمیز قاسم معروف بود و برد!
آمیز قاسم از پشت عینک شیشه کلفتش که با نخ به گوشش آویزون بود، به دردل مادرم گوش می داد و گاهگاهی هم یک نگاه عاقل اندر سفیه به من میانداخت!
▪مادرم مثل مسلسل و بیتنفس حرف میزد.
_ آمیز قاسم من ده تا شکم زاییدم که نُه تا شون خوب وسالم هستند، فقط این یکی باهمه فرق داره! انگار جنی شده!
صبح تا شوم سرش تو کتابه، نه نون و آبش معلومه، نه زندگی کردنش شبیه آدمیزاده!
_ نصف شب که همه خوابن با خودش بلند بلند حرف میزنه! آمیز قاسم ایشالاخدا بهت عمر با عزت بده، تورو به جون ننه کلثوم بچه مو برگردون.
▫️ننه کلثوم زن آمیز قاسم بود که همه به جونش قسماش میدادند.
آمیز قاسم دستی به چونه پُرچروک و صورت نتراشیدهاش کشید و از مادرم پرسید :
* میبخشی خواهر، این بچه مال شب گناه نباشه؟!
_ یعنی چی؟!
یعنی باباش یکی دیگهس؟!
* نه خواهرم! چرا حرف تو دهنم میذاری؟!
* میگم شب قتل و حرام این بچه رو نساختین که؟!
▪️مادرم از خجالت مثل لبو سرخ شد و لبش روبه دندون گزید.
_ واه خدا مرگم بده! شمام عجب حرفی میزنین آمیرزا … مگه من وشووهرم کافر سلبی هستیم؟!
* چرا ناراحت میشی؟ یک سئوال بود، همین!
* حالا بذار به کتاب رجوع کنم ببینم چی میگه.
▫️آمیزقاسم کتاب رنگ ورو رفتهی خودش رو تورق زد و در حالیکه به من خیره شده بود زیر لب چیزهای نامفهومی میخوند.
من از ترس داشتم قالب تهی میکردم.
▪️از یک طرف قیافه و صدایِ ترسناک آمیز قاسم واز طرف دیگه چهرهی نگران مادرم داشت دیونهام میکرد.
بالاخره وِرد آمیز قاسم تموم شد و بعد از یک نگاه تهدیدکننده، به مادرم گفت :
* این بچه قمر شانسش به برج ریقه!
▫️بعد که تعجب مادرم رو دید، ادامه داد :
* اوضاع پسرت قمر در عقربه!
مادرم با نگرانی و صدای بغض کرده پرسید :
_ علاجش چیه ؟!
* چندتا کار باید انجام بدین …
اولندش تموم کتابهاشو بسوزونین.
_ مگه میذاره آمیرزا ؟! خیلی سرتقه !جونش به کتابهاش بنده !
▪آمیز قاسم نگاه تندی به من کرد و پرسید :
* چی میخونی بچه؟
با ترس و لرزو بریده بریده گفتم :
+ مسخ اثر فرانتس کافکا …
آمیزا قاسم حیرت زده گفت :
* مخس؟! پرانز کافیکو ؟!
بعد روبه مادرم گفت :
* اووووووهههههه این پرنز تاپکووو یک نامسلمونیه که نگو ونپرس!
* میگن بچههای مردم رو از راه به در میکنه!
▫️از بیسوادی و بیاطلاعی آمیز قاسم داشت خندهام میگرفت اما جرات نکردم.
آمیز قاسم خطاب به مادرم ادامه داد :
* هرچی کتاب داره بریزین تو باغ و بسوزونین … اسمش چیه ؟!
مادرم محترمانه وخاضعانه گفت :
_ نوکر شما کامبیز.
▪ آمیز قاسم ابروهایش رو درهم کشید و گفت :
* اه اههههههه کامیز هم شد اسم ؟!
تو طالعش خوندم اسمش رو باید بذارین اسد.
_ اگه این کارها رو بکنیم بچهام برمیگرده؟!
▫️آمیز قاسم نگاه متکبرانهای به من کرد و گفت :
* آره خواهر من، بچهات تازه آدم حسابی میشه.
مادرم درحالیکه تند و تند آمیز قاسم و امواتش رو دعا میکرد، از پَر چادرش چند تا اسکناس درآورد و گذاشت توی مشت اون و ما به خونه برگشتیم.
▪️فردا صبح اسمام از کامبیز به اسد تغییر پیدا کرد و مراسم کتاب سوزان توی باغمون با شکوه تمام و با مشارکت همهی اهل خانه برگزار شد!
من با حسرت به صفحات کتابهام که طعمهی شعلههای آتیش میشدند، خیره شده بودم.
<< زنبق دره / اثر بالزاک، لبهی تیغ / اثر سامرست موآم، غرور وتعصب / اثر جین اوستین و ...
◻️ حالا من اسد شهابی هستم.
بادمجون فروش ایستگاه چاله ...
روزگارم خوبه و پول زیادی هم کاسبم.
قرار بود بشم کامبیز شهابی نویسنده اما شدم اسد شهابی فروشنده!
◽️هر وقت یاد اون روزها میافتم به پدر و مادرم و آمیز قاسم دعا میکنم. درسته که نویسنده نشدم اما نویسندههایی رو میشناسم که پول خرید یک کیلو بادمجون رو ندارن!
من هم به خاطر کمک به هنر و فرهنگ این مرز و بوم بهشون یک کیلو بادمجون مجانی میدم.
پایان